24.05.2024
پروست و گوناگونی تجربههای انسانی
ر آستانهی جوانیام، در میانهی روزهایی که تازه و شاید هم از نو داشتم شروع به شناختن و نامگذاری چیزها میکردم و یا چیزها، آنگونه که روح پرشور و عاشقپیشهی آن روزهای من طلبمیکرد، در اشکال و انواع گوناگونشان، انتزاعی و انضمامی، رخ بیبدیلی از خود به من عرضه میکردند، روزی شاهد غروبی پاییزی در بیابانهای میانهی شهرضا و اصفهان بودم. بنا به عادتی که آن روزها داشتم، - که خود را شنانابلدی در میانهی دریای بیکران و درهای انبوه ظرافت طبیعی و بشری میدیدم که همواره در دلش اضطراب و اشتیاق کشف کردن بیشتر و بیشتر نشستهبود-، همزمان به هریک از وسایل دریافتم مادهای برای شناختن میدادم. اینگونه بود که گوشهایم را موسیقی پر کرده بود و چشمانم را گاهی آسمان نیمهابری غروب و گاهی کتابی که پیش رویم بود. به یاد میآورم که عطر زنی که در آن سمند خطی شهرضا به اصفهان کنارم نشسته بود هم منقطعاً حساسیت مرا درگیر میکرد. اما از میان تمام این سوژههای حسانی آنچه که از همه بیشتر مرا به خود میخواند آسمانی بود که در مدت چهل و پنج دقیقهای طی شدن آن مسیر تکراری، چرخی میان تمام رنگهایی که بشر تا آن روز شناخته بود میزد. آن جوان گمشده و هراسان و پرشوری که آن روزها بودم، از سویی خود را موظف به خواندن کتابی که پیش رویش گذاشته بودند میدانست و از سویی آسمان را محفل تقسیم الطافی آنجهانی میدید که با دزدیدن نگاهش از آن، هر لحظه ممکن بود از آن الطاف هم محروم شود.
به یاد میآورم که امتداد این پا-در-میانی، در لحظاتی که وارد محدودهی شهر اصفهان میشدم و همنشینی آسمان غروب با پیکر سنگی و تاریک کوه صفه مرا قانع کردهبود که باید کتابم را ببندم، پرسشی در ذهن من نشاند که تا هفتهها درگیرش بودم : بالاخره حقیقت من در کدام است؟ دریافتهای حسانیام یا قوهی تعقلم ؟ یا آنطور که والری میگوید : " چرا در ژرفای من پرسوجویی همیشگیست که گاهی حول محور من میگردد، گاهی حور محور جهان و گاهی حول محور پیوندهای همیشه رازآمیزی که ما را به هم مرتبط و از هم جدا میکند؟"1
پس از سالها، پاسخ را در پروست یافتم. جهان پروست جهانی پر از تمام اشکال تجربهی انسانیست، از مادلن و درختهای کویج کومبره تا ناقوسهای مارتنویل، از موسیقی ونتوی تا تابلوهای الستیر که مرز آسمان و دریا را میشکنند، از سه درخت اودیمسنیل تا خال چانه و لب آلبرتین، و ورای همهی اینها، نوشتار. راوی در جست و جو به ما می گوید " پس از اینکه از سن خاصی گذر می کنیم خاطرات ما چنان یکی در دیگری در هم پیچیده اند که آنچه به آن فکر می کنیم، یا کتابی که می خوانیم چندان اهمیتی ندارد. چیزی از خود همه جا گذاشته ایم، همه چیز ثمربخش است، همه چیز خطرناک است، و می توانیم به همان اندازه در تفکرات پاسکال به اکتشافات گرانبها دست یابیم که در بروشور تبلیغاتی یک صابون" 2
جاگذاشتن چیزی از خود در تمام جهان، در تمام چیزها، و سپس بازگشتن به آنها، نگاه کردن دوباره به آنها. این مفهوم یادآور جملهی لایبنیتز است که " فضا بدون بدنها، هیچ نیست مگر امکان قرار دادن بدنها در خود"3.
1) Valéry, Paul, « La politique de l’esprit. Notre souverain bien », in Variété III, Paris, Gallimard, « NRF », 1936, p. 216.
2) Proust, Marcel, A la recherche du temps perdu, Bibliothèque de la Pléiade, Gallimard, Paris, 1987, Vol. IV, p. 124
3) Leibniz, Gottfried Wilhelm, « Recueil de lettres entre Leibniz et Clarke sur Dieu. L’âme. L’espace. La durée. Etc. », in Œuvres philosophiques de Leibniz, présentées par Paul Janet, Paris, Félix Alcan, t. I, 1900, p.743 cité dans Lestocart, Louis-José, Proust et l’esthétique de la complexité, Garnier, Paris, 2023, p. 353
*
28.03.2024
پروست و فضای نوشتار
« نوشتن، خود را به شگفتی غیاب زمان سپردن است. بدون شک در نوشتار ما به ذات تنهایی نزدیک میشویم. غیاب زمان وضعیتی تماماٌ منفی نیست. غیاب زمان، زمانیست که هیچ چیز آغاز نمیشود، زمانی که ابتکار عمل ممکن نیست، آن لحظه که پیش از تصدیق، بازگشت تصدیق ممکن میشود. بیش از آنکه این وضعیت وضعیتی تماماٌ منفی باشد، زمانی بدون منفیت است، زمانی بدون قطعیت، وقتی "اینجا" همچنین "هیچ کجا" ست، وقتی که هر آنچه که هست پا پس می کشد و به تصویرش پناه میبرد و وقتی که "منِ" ما خود را با مخفی شدن در مغاک خنثای "او"یی بیشکل و صورت باز میشناسد. زمانِ غیاب زمان، بی اکنون است و بی حضور »1
از نظر موریس بلانشو، فیلسوف و منتقد ادبی، فضای نوشتار، فضای غیاب است، فضای غیاب زمان و فضای غیاب سوژه. غایت راوی رمان در جست و جو، پس از حضور در فضاهای متفاوت اجتماعی و خصوصی، مانند محافل مختلف آریستوکرات و بورژوا، رسیدن به چنان فضایی از غیاب است. او به خوبی میداند که اقتضای مهم این فضا، تنهاییست :" (...) چون هنرمند برای قرار گرفتن تمام و کمال درون حقیقت زندگی معنوی باید تنها باشد و از "من" خود، حتی به شاگردانش، هیچ چیزی هدیه ندهد" 2
به همین خاطر است که تمام هنرمندانی که در در جست و جو حضور دارند، کم و بیش به سرنوشت یکسانی دچار میشوند ؛ رانده شدن یا گریز از محافل اجتماعی و پناه بردن به فضای تنهایی نوشتار (آفرینش هنری). از این رو گریز الستیر از محفل مادام وردورن و پناه بردنش به کارگاه هنریاش به گونهای ست که سوژه 3 کارگاه او در نهایت به تجسد عینی این غیاب و تنهایی تبدیل میشود نویسنده، و در مقیاس کلیتر سوژهی آفرینشگر، فضای آفرینشش را همچون فضایی غایی، همچون معبدی شخصی میبیند که در آن، هم در نزدیکی خود و هم در بیرون خود ایستاده است.
ضرورت وجودی چنین فضای خصوصیای را میتوان در تقابل با سرنوشت دیگر شخصیت رمان، بریشوی فاضل و آکادمیک دید. او که ناتوان از آفرینش چنین فضاییست، تنها با حضور در این محفل و آن محفل است که میتواند خود "استعداد" خود را بازشناسی کند، و زمانی که از محفلی رانده میشود، ضرورتاً باید به محفلی دیگر پناه ببرد. بریشو در نبود فضای شخصی آفرینشی که بتواند خود را در آن، خود را همزمان در نزدیکی و در غیاب خود بیابد، مجبور است خود را مدام در چارچوب و قید و بند فضایی ببیند که دیگران قدر و منزلتش را به رسمیت بشناسند. 4
از سوی دیگر، سوژهی آفرینشگر، همانطور که بلانشو اشاره میکند، اگر هم به حضور در محافل اجتماعی تن میدهد و امید کسب موفقیت در چنین محافلی را به خود راه میدهد، تنها برای " داشتن امکان از دست دادن این موفقیت است، تا به خود ایدهآلی مشخص و روشن ارائه دهد که به نام آن ایدهآل، ناتوانیاش در رسیدن به آن ایدهآل را بشناسد و قدر بداند"5 ؛ از دل این ناتوانی، این نفی فعالانه یا منفعلانهی فضاهای پیشین است که فضای جدید نوشتار، فضای آفرینش زاده میشود : " چنان است که آنجا که انسان شکست میخورد، ادبیات به قله میرسد. آنجا که وجود هولناک میشود، شعر بیباک میشود"6 از همین روست که راوی در جستوجو، که در ابتدا از خود میپرسد "آیا برای حضور در محافل شامی مانند این است که این مردمان بزک میکنند و بورژواها به محافل بستهشان نمیپذیرند؟"7، در صحنهی مشهور بالماسکه نهایی در زمان بازیافته، به ناگاه در مییابد که حضور در چنین محافلی نه مانع نوشتار، بلکه مایه تثبیت نوشتارش هستند. او باور دارد که حضور در محافل اجتماعی، نه تنها به او نقطهی آغازی در حرکت به سوی فضای شخصی نوشتار دادهاند که در تنهاییاش نمیتوانست به آن دست یابد، بلکه او را به مقام انسان ابدیای رسانده که نه ضرورتاً در میان اجتماع و نه مطلقاً در تنهایی اش است، جایی در میانه، که در آن، هم در نزدیکی خود و هم بیرون از خود ایستاده است.8
1) Maurice Blanchot, L’espace littéraire, Folio Essais. Paris (1988) : Gallimard, p.25.
2) Marcel Proust, A la recherche du temps perdu. Paris (1954) : Gallimard , Vol. I, p. 863.
3) Id. p. 840.
4) Id. Vol. II, pp. 950-951.
5) Maurice Blanchot, La Part du feu. Paris (1949) : Gallimard, p. 134.
6) Ibid.
7) Marcel Proust (1954), op. cit., Vol. II, p. 544.
8) Id. Vol. III, p. 918
*
24.03.2024
بخشی از کتاب ژان سانتوی، اثر ناتمام مارسل پروست:
تابستان بعد، س.، همان دوستی که در برتانی مرا همراهی میکرد و سالها بود ندیده بودمش، به سراغ من آمد و خبر داد که ک. در حال مرگ است و میخواهد چیزی به ما بگوید. س. از من خواست که همراهش به سن-کلود بروم. در راه فهمیدیم که او سل گرفته است و وضعیتش قرار نیست بهبودی پیدا کند. ک. انگار این وضعیت را بی هیچ وهم و غمی پذیرفته بود.
به محض ورود، ک. به ما گفت :" ببینید شما را به چه راه دوری کشاندهام، آن هم جایی که، شما که بیماری مرا میشناسید، هیچوقت فکرش را هم نمیکردید." این را با خنده میگفت. منظورش بیماری تب یونجهاش بود که هیچوقت نگذاشته بود پا به بیرون شهر بگذارد. "دهات! من که انقدر دهات را دوست دارم و فکر میکردم هیچوقت نتوانم در آن زندگی کنم، میبینید که حالا دیگر حالم را خراب نمیکند. هرچند کمی دیر، اما همین که توانستیم پیش از مرگم با هم آشتی کنیم، به اندازهی کافی خوشایند هست. درست مثل اینهایی که سوتفاهمی از هم جدایشان کرده اما در سرشتشان این است که عاقبت با هم سازش کنند. بهرحال، هرچقدر هم که به من بدی کرده باشد، مگر خوبیهایش بیشتر نبودهاند که حالا انقدر دوستش دارم؟" پس از این سرش را به سوی من برگرداند و گفت:" عاقبت، شما که میگفتید دوایی برای تب یونجه من دارید و من که حرفتان را قبول نمیکردم، دیدید چطور همان طبیبی که فکرش را هم نمیکردید مرا درمان کرد؟ میدانید که یونانیها میگویند : مرگ طبیب بزرگ است، زیرا که همهی رنجهایمان را دوا میکند. فکر کنم اطبای ما، با آنچه که از کتابهاشان خواندهام، مرگ را تنها در معنای آسیبشناسانهاش فهمیدهاند. فلیسیته (خدمتکارش) هم همین نظر را دارد، چون شنیدم صبح میگفت " این روزها هنوز اندکی امید داشتم، ولی وقتی دیدم آقای ک. به دهات آمده و نه عطسه و نه سرفهای میکند، با خودم گفتم این بار دیگر آخر کار است، دیگر زیاد طول نمیکشد". و اینگونه بود که مردن تنها حقیقت زندگی من شد. از دیروز صبح، همهی عادتهایی که هیچ چیز در دنیا نمیتوانست از من بگیردشان، دانه به دانه از سرم باز شدهاند، درست مثل این پرندههایی که با یکجور شهود پیشینی از خانهی محتضر پر میکشند و برای همیشه میروند. برای اولین بار بعد از بیست و پنج سالگی، توانستم بدون باز کردن پنجره به خواب بروم، و طبیعت در یک آن کاری با من کرد که مادرم و تمام دعاهای مکررش طی بیست سال نتوانستند. این همان چیزیست که همیشه در طبیعت تحسین کردهام، انگار که توانسته به آسانی مرا به اینطرف و آنطرف بکشاند، آنهم منی که همیشه از مرگ هراسیدهام و در تمام روزهای خوش زندگی یک روز نبوده که رفکر اینکه پذیرفتن ناخوشیهایش برایم غیرممکن است، آزارم ندهد. طبیعت در آخر توانست با نازل کردن شرارت و اندوه و رنجش ناخوشیهای زندگی را برایم دلپذیر جلوه دهد، و این کار را آنقدر خوب انجام داد که حالا من در طلب تمام آن ناخوشیها هستم. هیچوقت خودم به تنهایی نمیتوانستم به این نقطه برسم. و در این نقطه بود که بیش از همه تحسینش کردم".
*